دختر رز

دختر رز

خوشبختی از آن اوست که به دیگران خوشبختی بخشد...
دختر رز

دختر رز

خوشبختی از آن اوست که به دیگران خوشبختی بخشد...

گفتار زرتشت

 

ای خدایی که دانا هستی، بگو تلاش من، برای من و یارانم

چه خواهد آورد؟ چه وقت، ای دانا، راستی بر دروغ پیروز

خواهد شد؟ ای که همه چیز را می بینی، وجدانم را

                                      از روی آیین راستی آگاه ساز.    

آن گاه تورا مقدس شناختم ای اهورامزدا، که تو را سرآغاز

و سرانجام همه چیز دانستم و دریافتم که تو از روز ازل

بازتاب هر گفتار و کردار نیک یا بدی را مقرر فرموده ای.

که بدی بهره ی بدان و نیکی پاداش نیکان است تا روز بازپسین.

و تو را در اثر اندیشه، درون خود یافتم.

و او به اندازه ای مهربان است که هر کس

می تواند خود را به او برساند و او را پدر، برادر و دوست خود سازد.

 

آری، حقیقتا راستی یک چهره دارد، ولی دروغ به چهره های

گوناگون چون ریا و دشمنی جلوه گر است... و فرشته ی مهر،

از محلی که جایگاه پیمان شکنان است با نفرت روی بگرداند.

... و اندوه پیام آور مرگ است...  هردمی را که با اندوه به سر بردی

زندگی مشمار. غم و غصه سایه ی مرگ است.

 

...و ای مردان و ای زنان، در این جهان حقیقتی است که جلوه های

دروغ دلرباست. اما این هم حقیقتی است که خویشتن پاک انسان با

راستی اوج می گیرد و کمال می یابد.

 

 

ادامه مطلب ...

فقط برای تو

 

 

..دلم می خواهد قلبم را منفجر کنم، تا هرآنچه در آن گرفتار است،

ترکش کند. دستانم احمق ، ترسو و بیگانه هستند.قلب های ما بس

بهتر از خود ما هستند، ... . . .  .  . و اگر کسی بتواند راه خود را

از درون به بیرون پیدا کند، حقیقتاً بر دنیا پیروز شده است...

و همان طور که تو بسیار نیک گفته ای، دیروز هزار سال پیش از

این نیز اتفاق افتاده است...

 

به نوشتن می اندیشم، به قالب ها، به نمایاندن افکار یگانه ای که

زندگی درونی ام رادگرگون کرده اند_خداوند،جهان، و روح انسان.

احساس می کنم آهنگی درونم می نوازند،و حالا در انتظار شنیدنش

هستم...

 

خداوند فقط خالق انسان و زمین نیست، او داور هر آن چیزی است

که در زیر خورشید اتفاق می افتد ... روح در جست وجوی خداوند

است ،... همان  گونه که  هوای  گرم رو به بالا  می رود، و رودها

به سوی دریا.

 

فرزانگی

فرزانگی

 

مردی در جستجوی فرزانگی، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود:

به او گفته بودند هر دو سال یک بار،خداوند در آن جا ظاهر می شود.

در سال اول،هرخوردنی ای راکه درآن سرزمین یافت می شد خورد.

سرانجام ذخیره غذایی آن مکان تمام شد، و مجبور شد به شهر برگردد.

گله کرد :«خدا عادل نیست، نمی دانست من برای شنیدن آوایش

یک سال تمام صبر کردم؟... من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر برگردم...»

در آن لحظه، فرشته ای ظاهر شد:

- «خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند ؛ یک سال تمام تو را تغذیه کرد ،

امیدوار بود بعد از آن خودت غذای خودت را تأمین کنی ؛اما تو چه کاشتی؟

اگر یک مرد نتواند در مکان زندگی اش ثمره ای برویاند،

آماده ی سخن گفتن با خداوند نیست...

بازم جبران!

 

سلام

فکر کنم این دفه جبران تنش تو گور بلرزه از دست من..!..!

یه متن خوشگل ازش پیدا کردم ولی به انگلیسی ._مجبور شدم ترجمه ش کنم.

ولی متن اصلی هم می ذارم که اگه کسی بهتر بلد بود خودش ترجمه کنه....

                             

                                                 ***************

اول متن اصلی:

 

* I PURIFIED my Lips with the sacred  fire to speak of

    love,

But when I opened my Lips I found myself speechless.

    Before I knew love, I was wont to chant the songs of

    love,

But When I learned to know, the words in my mouth

     became naught save breath,

And  the tunes within my breast fell  into deep silence.....

 

                                  **************************

ترجمه:

 

من لبان خویش را با آتشی مقدس تطهیر کردم تا از عشق صحبت کنم،

اما وقتی دهانم باز کردم ، زبانم بند آمده بود.

پیش از آن که عشق را بشناسم ،عادت داشتم ترانه های عاشقانه سر دهم،

اما شناختن را که آموختم ، کلمات در دهانم ماسید ،

و نواهای سینه ام در سکوتی عمیق فرورفتند....

ستاره شناس

 

من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه ی معبد تنها

نشسته بود.دوستم گفت:«ببین ،این داناترین مرد سرزمین ماست.»

...آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و سلام کردم؛

کمی با هم صحبت کردیم بعد من گفتم :«می بخشید می پرسم ؛

ولی شما از کی کور شدید؟»

_«من کور به دنیا آمده ام.»

گفتم:« چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید؟»

گفت:«من ستاره شناسم .»

 انگاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :«من همه ی خورشید ها و

 ماه ها و ستاره ها را این جا رصد می گیرم...».... .. .. ...

دوست من

ای دوست من,من آن نیستم که می نمایم.

نمود پیراهنی ست که به تن دارم و آن من که در من است, ای دوست ؛ در خانه ی خاموشی ساکن است

و تا ابد همان جا می ماند ؛ ناشناس و درنیافتنی ...

من نمی خواهم هرچه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری _زیرا سخنان من چیزی جز صدای

اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزو های تو نیستند....

هنگامی که تو می گویی "باد به سمت مشرق می وزد" من می گویم "آری به سمت مشرق می وزد"؛

زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه ی من در بند باد نیست و در بند دریاست.

تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی , و من هم نمی خواهم که تو دریابی.می خواهم در دریا تنها باشم...

دوست من ,وقتی نزد تو  روز است  نزد من شب است ؛با این همه من می گویم  روز است : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهایم را بر ستارگان نمی بینی_و من هم نمی خواهم که ببینی.

می خواهم با شب تنها باشم...

هنگامی که تو به آسمان خودت پر می کشی من به دوزخ خودم فرو می روم اما هنگامی که صدایم می کنی به تو پاسخ می دهم  _ چون نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی .شعله اش چشمت را می سوزاند و مشامت را آزار می دهد. و من دوزخم را بیشتر از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی.می خواهم در دوزخم تنها باشم...

تو به راستی و درستی و زیبایی مهر می ورزی, و من از برای خاطر تو می گویم این چیز ها خوبند ولی در دل خودم به مهر تو می خندم ؛گرچه نمی خواهم تو  خنده ام را ببینی.میخواهم تنها بخندم...

 

. ... .  . ..  .. .... . . دوست من :تو خوب و دانا و هشیار هستی ,و من هم با تو عاقلانه سخن می گویم......اما در حقیقت من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. چون می خواهم تنهایی دیوانه باشم.... .. . . . .. . . . .  ... . .. . . . . .دوست عزیزم؛تو دوست من نیستی ,ولی من چه طوری اینو بهت بفهمونم؟ راه من راه تو نیست,گرچه با هم می رویم . .دست در دست.... .. .. .. . .. .. . .. .. . .. . . .. . .        . 

 

                                          *******************

 

 

 

           

                                <v:imagedata o:title="shadmehr02" src="file:///C:DOCUME~1AdminLOCALS~1Tempmsohtml1

سلام,

یه یادداشت از جبران خلیل جبران:

 

 

                                 ........جام یکدیگر را پر کنید,اما از یک جام ننوشید.

با هم برقصید و شادی کنید,ولی یکدیگر را تنها بگذارید:

همانگونه که تارهای ساز تنها هستند,با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند.

دل خود را به یکدیگر بدهید , اما نه برای نگه داری.

زیرا که تنها دست زندگی می توانددل هایتان را نگه دارد.

در کنار یکدیگر بایستید,اما نه تنگاتنگ:

زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند ,

و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند....