یه قسمتی از دفتر خاطرات خلیل جبران.
یه چنین نامه ای هم برای ماری هکسل فرستاده
****************************
7 فوریه 1912
امروز قلبم آرام است ، و آرامش و شادی جایگزین دل نگرانی های همیشگی ام شده .....
دیشب ،...عیسا را خواب دیدم .
همان چهره ی مهربان ، آن چشم های درشت سیاه که شعله ور می نمایند و به جلو خیره هستند ،
آن پاهای خاک آلود ، آن آرامش همیشگی ، آن شیطنت و نشاط چهره اش ،..........
... و حضور نیرومند روحش ،
... با آرامش آنان که می دانندچگونه باید به زندگی راست بنگرند ، بر همه چیز چیره می شود...
آه ، ... برای چه نمی توانم هر شب خواب عیسا را ببینم ؟ برای چه نمی توانم با همان آرامشی
به زندگی خود بنگرم که او می تواند در یک رویا به من منتقل کند ؟ چرا نمی توانم روی این زمین ،
با هیچ کس دیدار کنم که بتواند همچون او ، چنین ساده ، و چنین مهربان باشد ؟
******************
خلیل جبران،تصور دیگه ای از مسیح داشته که با همه ی نوشته ها تفاوت داره .
اون می خواد تو نوشته هاش از مسیح یه مرد قوی و دوست داشتنی بسازه
در حالی که بقیه نویسنده ها ،که مهمترینشون نیچه هست ،از مسیح جور دیگه ای
حرف می زنن ... جبران می گه مسییح پاک و مقدس بوده و هرگز
خودشو به گناه آلوده نکرده ،درحالی که نویسنده ی دیگه ای که اسمشو نمی برم ،
همه جور کاری به عیسا نسبت داده .اون عیسا مسیح رو یه آدم ضعیف و بی اراده
معرفی می کنه ................ |