فرزانگی

فرزانگی

 

مردی در جستجوی فرزانگی، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود:

به او گفته بودند هر دو سال یک بار،خداوند در آن جا ظاهر می شود.

در سال اول،هرخوردنی ای راکه درآن سرزمین یافت می شد خورد.

سرانجام ذخیره غذایی آن مکان تمام شد، و مجبور شد به شهر برگردد.

گله کرد :«خدا عادل نیست، نمی دانست من برای شنیدن آوایش

یک سال تمام صبر کردم؟... من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر برگردم...»

در آن لحظه، فرشته ای ظاهر شد:

- «خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند ؛ یک سال تمام تو را تغذیه کرد ،

امیدوار بود بعد از آن خودت غذای خودت را تأمین کنی ؛اما تو چه کاشتی؟

اگر یک مرد نتواند در مکان زندگی اش ثمره ای برویاند،

آماده ی سخن گفتن با خداوند نیست...