ستاره شناس

 

من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه ی معبد تنها

نشسته بود.دوستم گفت:«ببین ،این داناترین مرد سرزمین ماست.»

...آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و سلام کردم؛

کمی با هم صحبت کردیم بعد من گفتم :«می بخشید می پرسم ؛

ولی شما از کی کور شدید؟»

_«من کور به دنیا آمده ام.»

گفتم:« چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید؟»

گفت:«من ستاره شناسم .»

 انگاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :«من همه ی خورشید ها و

 ماه ها و ستاره ها را این جا رصد می گیرم...».... .. .. ...