ای خدایی که دانا هستی، بگو تلاش من، برای من و یارانم
چه خواهد آورد؟ چه وقت، ای دانا، راستی بر دروغ پیروز
خواهد شد؟ ای که همه چیز را می بینی، وجدانم را
از روی آیین راستی آگاه ساز.
آن گاه تورا مقدس شناختم ای اهورامزدا، که تو را سرآغاز
و سرانجام همه چیز دانستم و دریافتم که تو از روز ازل
بازتاب هر گفتار و کردار نیک یا بدی را مقرر فرموده ای.
که بدی بهره ی بدان و نیکی پاداش نیکان است تا روز بازپسین.
و تو را در اثر اندیشه، درون خود یافتم.
و او به اندازه ای مهربان است که هر کس
می تواند خود را به او برساند و او را پدر، برادر و دوست خود سازد.
آری، حقیقتا راستی یک چهره دارد، ولی دروغ به چهره های
گوناگون چون ریا و دشمنی جلوه گر است... و فرشته ی مهر،
از محلی که جایگاه پیمان شکنان است با نفرت روی بگرداند.
... و اندوه پیام آور مرگ است... هردمی را که با اندوه به سر بردی
زندگی مشمار. غم و غصه سایه ی مرگ است.
...و ای مردان و ای زنان، در این جهان حقیقتی است که جلوه های
دروغ دلرباست. اما این هم حقیقتی است که خویشتن پاک انسان با
راستی اوج می گیرد و کمال می یابد.
ادامه مطلب ...
هرگاه بندگان من، از تو درباره ی من پرسیدند، بگو
من نزدیکم، و دعای نیایش کنندگان را هنگامی که مرا
بخوانند، اجابت می کنم. پس آنان باید حکم مرا اطاعت
کنند وبه من ایمان داشته باشند، باشد که هدایت شوند...
So when my creatures ask you about me, say: I'm around, and I will be there for the prayers whenever they call me. So they must obey & believe in me, hoping that they find their way.
بقره، 186
سلام دوستان.
اینم یه سری متن های قشنگ و کوتاه:
********************
1
*******************
2
*******************
3
*******************
4
*****************
*********************
5
*******************
6
در آینه به خود نگاه می کنم . آه ... !
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است ...
راست می گفت آینه که منتظر نباش :
او برای همیشه دیر کرده است
جهنم این نیست که آدم دیگران رو به خاطر آزاری که بهش دادن یا خودش
به کسی رسونده سرزنش کنه، تنها جهنم اینه که آدم خودشو به خاطر رنجی
که در حق خودش روا داشته، سرزنش کنه...
باید زندگی رو RESET کنی ، وقتی می بینی راه دیگه ای نداری.
رد شدن و فراموش کردن رسم انسانهای بزرگه... اینو تجربه کردم.
نگاه کن،
که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن،
تمام هستی ام خراب می شود...
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن،
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نور ها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شعر ها و شور ها...
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن،
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
نگاه کن،
که من کجا رسیده ام
هنر ملت ها:
هنر مصریان علوم غریبه است.
هنر کلدانیان حساب است.
هنر یونانیان تناسب است.
هنر رومیان تقلید است.
هنر چینی ها آداب معاشرت است.
هنر هندو ها سنجیدن خیر و شر است.
هنر یهودیان ویرانی است.
هنر اعراب در یادآوری گذشته ها و اغراق است.
هنر پارسیان در عیب جویی است.
هنر فرانسوی ها در کلک و تردستی است.
هنر انگلیسی ها در تحلیل و قیافه حق به جانب گرفتن است.
هنر اسپانیایی ها در تحجر است.
هنر ایتالیایی ها در قشنگی است.
هنر آلمانی ها در جاه طلبی است.
هنر روس ها در غم و غصه است.
**********************
هنر زمانی آغاز شد که انسان خورشید را با سرود حق شناسی ستود.
هنر گامی ست از شناخته ها به سوی ناشناخته ها.
هنر همه ی انسانهای روی زمین عاشق شدن است...
..دلم می خواهد قلبم را منفجر کنم، تا هرآنچه در آن گرفتار است،
ترکش کند. دستانم احمق ، ترسو و بیگانه هستند.قلب های ما بس
بهتر از خود ما هستند، ... . . . . . و اگر کسی بتواند راه خود را
از درون به بیرون پیدا کند، حقیقتاً بر دنیا پیروز شده است...
و همان طور که تو بسیار نیک گفته ای، دیروز هزار سال پیش از
این نیز اتفاق افتاده است...
به نوشتن می اندیشم، به قالب ها، به نمایاندن افکار یگانه ای که
زندگی درونی ام رادگرگون کرده اند_خداوند،جهان، و روح انسان.
احساس می کنم آهنگی درونم می نوازند،و حالا در انتظار شنیدنش
هستم...
خداوند فقط خالق انسان و زمین نیست، او داور هر آن چیزی است
که در زیر خورشید اتفاق می افتد ... روح در جست وجوی خداوند
است ،... همان گونه که هوای گرم رو به بالا می رود، و رودها
به سوی دریا.
فرزانگی
مردی در جستجوی فرزانگی، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود:
به او گفته بودند هر دو سال یک بار،خداوند در آن جا ظاهر می شود.
در سال اول،هرخوردنی ای راکه درآن سرزمین یافت می شد خورد.
سرانجام ذخیره غذایی آن مکان تمام شد، و مجبور شد به شهر برگردد.
گله کرد :«خدا عادل نیست، نمی دانست من برای شنیدن آوایش
یک سال تمام صبر کردم؟... من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر برگردم...»
در آن لحظه، فرشته ای ظاهر شد:
- «خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند ؛ یک سال تمام تو را تغذیه کرد ،
امیدوار بود بعد از آن خودت غذای خودت را تأمین کنی ؛اما تو چه کاشتی؟
اگر یک مرد نتواند در مکان زندگی اش ثمره ای برویاند،
آماده ی سخن گفتن با خداوند نیست...
سلام
این شل سیلور استاین چرت و پرت زیاد گفته ، ولی بین نوشته هاش
می شه حرفای خوبم پیدا کرد . بعضی وقتا از خوندنشون خندم می گیره.
اما یه وقتایی از دهنش می پره و چیزایی می گه که ارزش بازگو کردن داره.
**********************
ایستادن ، بیرون از پناهگاه تو
بیرون پناهگاهت می مانم و درون را نگاه می کنم،
در حالی که اطرافم، از هر سو، بمب می ریزند،
تو داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال به نظر می آیی.
آیا گفته بودم که من به این چیزها توجه می کنم؟
... . . .
آیا گفته بودم که چقدر شگفت آور هستی؟
و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ایم ....
..... . .. . . . . . . .
عزیزم، من بیرون پناهگاه تو ایستاده ام،
اما امیدوارم در قلب تو باشم .
***************************
Making it Natural
می خواهم علفم را از پنجره بیرون بیندازم،
زرورق هایم را مچاله کنم،
و از خیر کِیف و سرخوشی بگذرم، چون آنچه می خواهم،
سر سوزنی از عشق توست...
همه چیز را به شکل اول درمی آوریم
و طولی نمی کشد
که دیگر نیازی ندارم به چیزی متکی باشم
چیزی که به آن علاقه داشتم
برای اینکه عشق تو برای سرمستی من کافی است.
حالا هر یک از شما که کمی گرد پانامارد می خواهد
تنها کافی است دستش را دراز کند .
هرچه مواد مخدر دارم می فروشم
تا بتوانم یک النگوی طلا برای تو بخرم ...
همه چیز را به شکل اول درمی آوریم،
به شرطی که از من نپرسی چطور.
دلیل همه ی بدبختی هایم همین بوده ،
ولی فکر می کنم از فردا شروع خوهم کرد
چون حالا می توانم یک بست بزنم.
اما روزی آن را از پنجره بیرون می اندازم،
کوکائین را ترک می کنم ،
و هرچه به آن مربوط می شود، از بین می برم
و هزار گرم مخدر اسید را در چاه می اندازم و رویش آب می ریزم.
ما همه چیز را به شکل اول درمی آوریم، به شکل اول...
************************
تقدیم به همه ی معتادهای گل !
یه قسمتی از دفتر خاطرات خلیل جبران.
یه چنین نامه ای هم برای ماری هکسل فرستاده
****************************
7 فوریه 1912
امروز قلبم آرام است ، و آرامش و شادی جایگزین دل نگرانی های همیشگی ام شده .....
دیشب ،...عیسا را خواب دیدم .
همان چهره ی مهربان ، آن چشم های درشت سیاه که شعله ور می نمایند و به جلو خیره هستند ،
آن پاهای خاک آلود ، آن آرامش همیشگی ، آن شیطنت و نشاط چهره اش ،..........
... و حضور نیرومند روحش ،
... با آرامش آنان که می دانندچگونه باید به زندگی راست بنگرند ، بر همه چیز چیره می شود...
آه ، ... برای چه نمی توانم هر شب خواب عیسا را ببینم ؟ برای چه نمی توانم با همان آرامشی
به زندگی خود بنگرم که او می تواند در یک رویا به من منتقل کند ؟ چرا نمی توانم روی این زمین ،
با هیچ کس دیدار کنم که بتواند همچون او ، چنین ساده ، و چنین مهربان باشد ؟
******************
خلیل جبران،تصور دیگه ای از مسیح داشته که با همه ی نوشته ها تفاوت داره .
اون می خواد تو نوشته هاش از مسیح یه مرد قوی و دوست داشتنی بسازه
در حالی که بقیه نویسنده ها ،که مهمترینشون نیچه هست ،از مسیح جور دیگه ای
حرف می زنن ... جبران می گه مسییح پاک و مقدس بوده و هرگز
خودشو به گناه آلوده نکرده ،درحالی که نویسنده ی دیگه ای که اسمشو نمی برم ،
همه جور کاری به عیسا نسبت داده .اون عیسا مسیح رو یه آدم ضعیف و بی اراده
معرفی می کنه ................
سلام
فکر کنم این دفه جبران تنش تو گور بلرزه از دست من..!..!
یه متن خوشگل ازش پیدا کردم ولی به انگلیسی ._مجبور شدم ترجمه ش کنم.
ولی متن اصلی هم می ذارم که اگه کسی بهتر بلد بود خودش ترجمه کنه....
***************
اول متن اصلی:
* I PURIFIED my Lips with the sacred fire to speak of
love,
But when I opened my Lips I found myself speechless.
Before I knew love, I was wont to chant the songs of
love,
But When I learned to know, the words in my mouth
became naught save breath,
And the tunes within my breast fell into deep silence.....
**************************
ترجمه:
من لبان خویش را با آتشی مقدس تطهیر کردم تا از عشق صحبت کنم،
اما وقتی دهانم باز کردم ، زبانم بند آمده بود.
پیش از آن که عشق را بشناسم ،عادت داشتم ترانه های عاشقانه سر دهم،
اما شناختن را که آموختم ، کلمات در دهانم ماسید ،
و نواهای سینه ام در سکوتی عمیق فرورفتند....
ROMEO & JULIET
اولش زیاد جالب نیست ولی وسطاش قشنگ می شه پیشنهاد می کنم حتما بخونینش
البته من نمی خواستم نمایشنامه شو بخونم ولی به خاطر عکس روی
جلدش! تشویق شدم برم سراغش..... .. . . .
* بخشایی از حرفای ROMEO با پسرعموش BENVOLIO, وقتی
که تازه عاشق شده بوده ::
BENVOLIO: Good morning, cousin.
* ROMEO: Is it still so early?
BENVOLIO: It's only about 9 o'clock.
* ROMEO: Ah, sad hours pass slowly…
BENVOLIO: yes, but what sadness makes your hours long,
Are you in love?
* ROMEO: yes, but I love a lady who doesn't love me....
Oh, I'm suffering more from love....
BENVOLIO: I'm very sorry that you're so unhappy.
Tell me, who are you in love with?
* ROMEO: I love a beautiful woman called Rosaline.
But she isn't interested in me...!
BENVOLIO: Listen to me __ forget about her.
* ROMEO: Oh, tell me how I can forget about her?
BENVOLIO: Use your eyes; look at other beautiful women.
* ROMEO: If I compare other beautiful women with her,
I only think about her more...
BENVOLIO: I can teach you how to forget her...
* ROMEO: Another woman more beautiful than my love...?
There has never been anyone more beautiful in the world.
I'll go to the party, but not to compare my love, Rosaline
to the other beautiful women, O...Only to see Rosaline...
**************************
!!!
من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه ی معبد تنها
نشسته بود.دوستم گفت:«ببین ،این داناترین مرد سرزمین ماست.»
...آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و سلام کردم؛
کمی با هم صحبت کردیم بعد من گفتم :«می بخشید می پرسم ؛
ولی شما از کی کور شدید؟»
_«من کور به دنیا آمده ام.»
گفتم:« چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید؟»
گفت:«من ستاره شناسم .»
انگاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :«من همه ی خورشید ها و
ماه ها و ستاره ها را این جا رصد می گیرم...».... .. .. ...
... . .. . ... و مگر ترس از نیاز همان نیاز نیست؟
آیا ترس از تشنگی هنگامی که چاه پر از آب است ، چیزی بجز تشنگی سیراب نشدنی ست؟
هستند کسانی که از بسیاری که دارند اندکی می دهند _ آن هم برای نام، و این خواهش پنهان ، بخشش آنها را آلوده می کند.
... . . و هستند کسانی که اندکی دارند و همه را می دهند......
این کسان به زندگی و برکت زندگی باور دارند ، و دستشان هرگز تهی نمی شود.....
هستند کسانی که با شادی می دهند ، و پاداش آنها همان شادی ست.
......و هستند کسانی که می دهند و از دادن دردی نمی کشند ، حتی شادی هم نمی خواهند و
در انتظار ثواب هم نیستند ؛. . ..
این ها چنان می دهند که در آن دره ی دوردست بته ای عطر خود را در فضا می پراکند...
با دست این آدمهاست که خداوند سخن می گوید ، و از پس چشم اینهاست که خداوند به زمین لبخند
می زند....
دهش در برابر خواهش نیکوست ، اما دهشِ بی خواهش و از روی دانش بسی نیکو تر است ؛
و آیا چیزی هست که بتوانی دادنش را دریغ کنی ؟
هرچه داری یک روز داده خواهد شد....؛
پس همین امروز بده ،تا فصل دهش از آن تو باشد ،نه از آن میراث خوارانت .......
تو بارها می گویی : «می دهم ، اما به کسی که لیاقت داشته باشد .»
....باید بگویم درختان باغ تو چنین نمی گویند ، و گوسفندان و بره ها هم .
این ها می دهند تا زندگی کنند ، اگر ندهند می میرند.....
.. . . . ... بی گمان آن کسی که سزاوار دریافت روز ها و شب های خود باشد ،سزاوار بخشش تو هم هست....
*****************
الان که دارم اینا رو می نویسم دارم از گریه می میرم ...... یه آهنگ غمگین (یه آهنگ قدیمی از شادمهر به اسم ستاره) گذاشتم تو گوشم بلکه یه ذره آروم بشم.... هر وقت وضع خیلی خرابه این آهنگو گوش می دم یه ذره بدبختی هامو یادم میره .... .
. .. . .ببخشید نتونستم بقیه ی حرفای جبران جون رو براتون بذارم...
ای دوست من,من آن نیستم که می نمایم.
نمود پیراهنی ست که به تن دارم و آن من که در من است, ای دوست ؛ در خانه ی خاموشی ساکن است
و تا ابد همان جا می ماند ؛ ناشناس و درنیافتنی ...
من نمی خواهم هرچه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری _زیرا سخنان من چیزی جز صدای
اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزو های تو نیستند....
هنگامی که تو می گویی "باد به سمت مشرق می وزد" من می گویم "آری به سمت مشرق می وزد"؛
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه ی من در بند باد نیست و در بند دریاست.
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی , و من هم نمی خواهم که تو دریابی.می خواهم در دریا تنها باشم...
دوست من ,وقتی نزد تو روز است نزد من شب است ؛با این همه من می گویم روز است : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهایم را بر ستارگان نمی بینی_و من هم نمی خواهم که ببینی.
می خواهم با شب تنها باشم...
هنگامی که تو به آسمان خودت پر می کشی من به دوزخ خودم فرو می روم اما هنگامی که صدایم می کنی به تو پاسخ می دهم _ چون نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی .شعله اش چشمت را می سوزاند و مشامت را آزار می دهد. و من دوزخم را بیشتر از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی.می خواهم در دوزخم تنها باشم...
تو به راستی و درستی و زیبایی مهر می ورزی, و من از برای خاطر تو می گویم این چیز ها خوبند ولی در دل خودم به مهر تو می خندم ؛گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی.میخواهم تنها بخندم...
. ... . . .. .. .... . . دوست من :تو خوب و دانا و هشیار هستی ,و من هم با تو عاقلانه سخن می گویم......اما در حقیقت من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. چون می خواهم تنهایی دیوانه باشم.... .. . . . .. . . . . ... . .. . . . . .دوست عزیزم؛تو دوست من نیستی ,ولی من چه طوری اینو بهت بفهمونم؟ راه من راه تو نیست,گرچه با هم می رویم . .دست در دست.... .. .. .. . .. .. . .. .. . .. . . .. . . .
*******************
سلام,
یه یادداشت از جبران خلیل جبران:
........جام یکدیگر را پر کنید,اما از یک جام ننوشید.
با هم برقصید و شادی کنید,ولی یکدیگر را تنها بگذارید:
همانگونه که تارهای ساز تنها هستند,با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند.
دل خود را به یکدیگر بدهید , اما نه برای نگه داری.
زیرا که تنها دست زندگی می توانددل هایتان را نگه دارد.
در کنار یکدیگر بایستید,اما نه تنگاتنگ:
زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند ,
و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند....